درگاه:ادبیات فارسی/داستانها/۳
ظاهر
وحدت در عشق
عاشقی به در خانه یارش رفت و در زد. معشوق گفت: کیست؟ عاشق گفت: "من" هستم. معشوق گفت: برو، هنوز زمان ورود خامان و ناپختگان عشق به این خانه نرسیده است. تو خام هستی. باید مدتی در آتش جدایی بسوزی تا پخته شوی، هنوز آمادگی عشق را نداری. عاشق بیچاره برگشت و یکسال در آتش دوری و جدایی سوخت، پس از یک سال دوباره به در خانه معشوق آمد و با ترس و ادب در زد. مراقب بود تا سخن بیادبانهای از دهانش بیرون نیاید. با کمال ادب ایستاد. معشوق گفت: کیست در میزند. عاشق گفت: ای دلبر دل ربا، تو خودت هستی. تویی، تو. معشوق در باز کرد و گفت اکنون تو و من یکی شدیم به درون خانه بیا. حالا یک "من" بیشتر نیست. دو "من" در خانه عشق جا نمیشود. مانند سر نخ که اگر دو شاخه باشد در سوزن نمیرود.
گفت اکنون چون منی ای من درآ | نیست گنجایی دو من را در سرا |
— داستانهای مثنوی معنوی/دفتر اول