پرش به محتوا

پیش‌نویس:داستان‌های شاهنامه فردوسی

از ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد
شاهنامه فردوسی به نثر
تبارشناسی نام‌آوران
تبارشناسی نام‌آوران شاهنامه
ویراستار(ها)فرمهر منجزی
نویسنده(ها)ابوالقاسم فردوسی، علی شاهری
عنوان اصلیشاهنامه فردوسی به نثر
کشورتهران
زبانفارسی
تعداد جلد
۱۴ جلد
موضوع(ها)داستان‌های شاهنامه فردوسی به نثر
گونه(های) ادبیداستان حماسی
ناشرانتشارات کتاب چشمه
تاریخ نشر
۱۴۰۱
شابکشابک ‎۹−۷۸−۶۲۲۷−۷۷۶−۳۲۴

داستان‌های شاهنامه فردوسی به نثر مجموعه‌ای از روایات حماسی و اسطوره‌ای ایران باستان است که توسط فردوسی در قالب شعر حماسی به نظم درآمده است. این مقاله به بازنویسی و روایت این داستان‌ها به نثر روان و امروزی می‌پردازد.

شاهنامه، اثر ماندگار فردوسی، روایتگر تاریخ اسطوره‌ای و پهلوانی ایران‌زمین است. داستان شاهنامه با پادشاهی کیومرث، نخستین پادشاه ایران، آغاز می‌شود. فردوسی در این بخش از شاهنامه، زندگی کیومرث را با زبانی حماسی و سرشار از تصاویر شاعرانه بازگو می‌کند.[۱]

بنام خداوند جان و خردکزین برتر اندیشه برنگذرد
خداوند نام و خداوند جایخداوند روزی‌ده رهنمای

آغاز پادشاهی کیومرث

[ویرایش]

کیومرث در شاهنامه نخستین فرمانروای جهان معرفی می‌شود. او پادشاهی نیک‌سرشت و دادگر بود که در غاری زندگی می‌کرد و حیوانات و موجودات گیتی فرمان او را گردن می‌نهادند.[۲] در دوران او، زندگی انسان‌ها بسیار ساده و به دور از پیچیدگی‌های تمدن بود. کیومرث به مردم پوشیدن لباس از پوست حیوانات را آموخت و آنان را به رعایت عدالت و مهربانی فراخواند.

کیومرث شد بر جهان کدخداینخستین به کوه اندرون ساخت جای

او سی سال پادشاهی کرد و در این مدت، نظم و آرامش در جهان برقرار بود. اما این آرامش با ظهور اهریمن و حسادت او به کیومرث و خانواده‌اش به پایان رسید.[۳]

سیامک، فرزند محبوب کیومرث

[ویرایش]

کیومرث پسری زیبارو به نام سیامک داشت که مورد علاقه فراوان پدر بود. فردوسی سیامک را جوانی دلیر و خردمند معرفی می‌کند.[۴] اما اهریمن که از این شادی و آرامش خشمگین بود، تصمیم گرفت به خاندان کیومرث آسیب برساند. او پسر خود را به جنگ با سیامک فرستاد.

در نبردی سخت، سیامک در برابر پسر اهریمن ایستاد، اما در این نبرد جان خود را از دست داد:

فکند آن تن شاهزاده به خاکبه چنگال کردش جگرگاه پاک

اندوه کیومرث و انتقام هوشنگ

[ویرایش]

کیومرث با شنیدن خبر مرگ فرزندش دچار غم و اندوه عمیقی شد. او برای مدتی در سوگ سیامک به تنهایی به کوهستان رفت و در غم از دست دادن فرزندش گریست.[۵]

چو آمد به گوشش خبرهای جنگپر از خون دل و پر ز درد و درنگ

کیومرث نوه‌اش، هوشنگ، پسر سیامک را به خونخواهی پدرش فراخواند. هوشنگ که جوانی شجاع و خردمند بود، آماده نبرد با اهریمن شد. در نبردی سخت، هوشنگ موفق شد اهریمن را شکست دهد و انتقام خون پدرش را بگیرد.

کشیدش سراپای یک سر دوالسپهبد برید آن سر بی‌همال

پایان دوران کیومرث

[ویرایش]

پس از شکست اهریمن و تحقق آرزویش، کیومرث دوران پادشاهی خود را به پایان رساند. او پس از سال‌ها فرمانروایی و تربیت هوشنگ، از دنیا رفت.[۶] پس از مرگ او، هوشنگ به عنوان دومین پادشاه ایران بر تخت نشست و دوران جدیدی از تاریخ اسطوره‌ای ایران آغاز شد.

پادشاهی هوشنگ

[ویرایش]

هوشنگ، دومین پادشاه پیشدادی، پس از درگذشت کیومرث به تخت پادشاهی نشست. دوران پادشاهی او حدود چهل سال به طول انجامید و او را به‌عنوان پادشاهی دانا، سخاوتمند و عادل می‌شناختند. در این دوران، تحولات بزرگی در زندگی مردم رخ داد که پایه‌گذار تمدن و پیشرفت بشری شد.[۷]

در زمان هوشنگ، آهن شناخته شد و آهنگری به‌عنوان یک حرفه شکل گرفت. مردم به کشت و زرع روی آوردند و از این طریق زندگی خود را سامان بخشیدند. تا پیش از این دوران، مردم فقط از میوه‌های جنگلی تغذیه می‌کردند و لباسشان از برگ درختان بود.[۸]

کشف آتش و جشن سده

[ویرایش]

یکی از مهم‌ترین دستاوردهای دوران هوشنگ، کشف آتش بود. بر اساس روایت شاهنامه، روزی هوشنگ به‌سوی کوه در حرکت بود که از دور موجودی سیاه و تیره‌فام مانند مار دید که به سمت او می‌آمد. شاه سنگی برداشت و به سوی آن پرتاب کرد. سنگ به سنگ دیگری برخورد کرد و جرقه آتش پدیدار شد.

هوشنگ از این اتفاق بسیار خوشحال شد و آن را فروغ ایزدی دانست. او معتقد بود که این آتش باید گرامی داشته شود. برای این مناسبت، جشن بزرگی برگزار کرد که به نام جشن سده معروف شد.

در این دوران، مردم از پوست حیوانات لباس تهیه می‌کردند و گوشت آنها را به‌عنوان غذا مصرف می‌کردند. این ابداعات، زندگی مردم را دگرگون کرد و به رفاه و آسایش بیشتر انجامید.[۹]

پادشاهی طهمورث

[ویرایش]

طهمورث، سومین پادشاه پیشدادی، پس از هوشنگ بر تخت پادشاهی نشست و سی سال حکومت کرد. در دوران پادشاهی او نیز پیشرفت‌های مهمی در زندگی مردم به وجود آمد. ازجمله دستاوردهای این دوره می‌توان به تولید نخ از موی میش و بره و بافت پارچه از این نخ‌ها اشاره کرد.[۱۰]

طهمورث وزیری پاک‌نهاد و دانا به نام شیداسپ داشت که همواره در تصمیم‌گیری‌های مهم، یاور او بود.

در این دوران، دیوان بار دیگر گردن‌کشی و آشوب آغاز کردند. طهمورث با سپاهیان خود به جنگ دیوان رفت و آن‌ها را شکست داد. برخی از دیوان که از مرگ بیمناک شده بودند، به التماس و لابه افتادند و گفتند: «ما را مکش، در عوض هنری به تو می‌آموزیم.»

طهمورث درخواست آن‌ها را پذیرفت و دیوان به او نوشتن به سی زبان را آموختند. ازجمله این زبان‌ها می‌توان به رومی، تازی، پارسی، سغدی، چینی و پهلوی اشاره کرد.[۱۱]

بالاخره روزگار طهمورث نیز سرآمد و او درگذشت. پس از او، پسرش جمشید بر تخت پادشاهی نشست و دوران جدیدی از فرمانروایی آغاز شد.

پادشاهی جمشید

[ویرایش]

پادشاهی جمشید در شاهنامه فردوسی به هفتصد سال می‌رسد. در این مدت، جهان از عدالت و آسایش او بهره‌مند بود و مردم زندگی خوب و پررونقی داشتند. جمشید در زمان حکومت خود، پیشرفت‌های بسیاری در زمینه‌های مختلف انجام داد. از جمله پیشرفت‌هایی که در زمان او به وجود آمد، می‌توان به ابزار جنگ، آهنگری، بافتن نخ، پارچه و تولید لوازم جنگی همچون زره، جوشن، خفتان، درع و برگستوان اشاره کرد. این فرایند حدود پنجاه سال به طول انجامید.

زکتان و ابریشم و موی و قزقصب کرد پرمایه دیبا و خز

در زمان جمشید، رشته‌های مختلفی برای مردم به وجود آمد. گروهی به نام کاتوزیان برای پرستش به کوه‌ها رفتند، گروهی دیگر به نام نیساریان برای جنگ آموزش دیدند، گروهی دیگر که نسودی نام داشتند به کشاورزی و کشت و برداشت پرداخته و زندگی‌شان از دسترنج خود بود. گروه چهارم که اهنوخشی نام داشتند، صنعتگر و پیشه‌ور بودند. جمشید به هر یک از این گروه‌ها جایگاه و وظیفه‌ای خاص داد.

جمشید همچنین دستور ساختن دیوارها، کاخ‌ها و گرمابه‌ها را داد و برای نخستین بار از سنگ خارا برای تولید آتش استفاده کرد. در دوران او، مواد گرانبهایی مانند یاقوت، بیجاده، سیم و زر کشف شدند. همچنین، بوهای خوش مانند مشک، عود، کافور و گلاب به وجود آمدند.

به جمشید بر گوهر افشاندندمرآن روز را روز نو خواندند

این دوران، همچنین سرآغاز جشن نوروز بود که جمشید در آن جشن بزرگی برپا کرد. تخت جمشید، که در دوران حکومت او ساخته شد، به‌گونه‌ای بود که دیوان آن را از زمین برمی‌داشتند و بر فراز ابرها می‌بردند. مرغان نیز به فرمان جمشید بودند و تا سه قرن، مرگ و میر از جهان رخت بر بست.

اما پس از گذشت سیصد سال، جمشید دچار غرور شد و از رأی یزدان سرپیچی کرد. او بر این باور بود که همه‌چیز از من است و من تنها شایسته پادشاهی هستم.

چنین گفت با سالخورده جهانکه جز خویشتن را ندانم جهان

او این سخنان را با این مضمون بیان کرد که «جهان را من آراستم و من تاجور تخت شاهی را ندیدم و اگر کسی من را انکار کند، اهریمن است.»

این سخنان باعث شد که فر ایزدی از جمشید گسسته شده و سپاه او پراکنده گردد. در نتیجه، روزگار جمشید تیره و تار شد و او از کارش پشیمان و نادم شد و از گریه به خون نشست.

گر ایدون که دانید من کردم اینمرا خواند باید جهان‌آفرین

ضحاک و پدرش

[ویرایش]

در بین شاهان آن دوره از دشت سواران نیزه‌دار عرب نیک‌مردی به نام مرداس بود که خیلی محتشم و اهل بخشندگی و داد و سخا بود. او پسری داشت دلیر اما ناپاک به نام ضحاک که به پهلوی بیورسپ خوانده می‌شد. روزی ابلیس نزد او آمد و جوان گوش به گفتار او سپرد و با ابلیس پیمان دوستی بست که فقط از او سخن بشنود. ابلیس به او گفت که پدرت را بکش و صاحب جاه و حشمت او شو. ضحاک ترسید و گفت این شایسته نیست اما ابلیس قبول نکرد و گفت: ترسو تو سوگند خوردی. ضحاک به‌ناچار پذیرفت و طبق گفته ابلیس رفتار نمود بدین‌سان که: در سرای شاه بوستانی بود که شاه شب‌ها بی چراغ به آنجا می‌رفت و تن می‌شست. دیوبچه به آنجا رفت و چاهی کند و روی آن را با خار و خاشاک پوشاند. پادشاه شب به‌سوی باغ آمد و در چاه افتاد و مرد و ضحاک بر جای او نشست.[۱۲]

پسر کو رها کرد رسم پدرتو بیگانه خوانش مخوانش پسر

بعد از این ماجرا روزی ابلیس خود را به شکل جوانی درآورد و نزد ضحاک رفت و خود را آشپز ماهری معرفی کرد. در آن زمان کمتر از حیوانات برای پخت‌وپز استفاده می‌شد و بیشتر غذایشان از رستنی‌ها بود ولی اهریمن از هرگونه مرغ و چارپایی خورش‌های رنگارنگی درست کرد.

ضحاک که خیلی از دست‌پخت او خوشش آمده بود گفت: هر چه از من بخواهی به تو خواهم داد. ابلیس گفت: تنها حاجتم این است که اجازه فرمایی کتف تو را ببوسم. ضحاک پذیرفت. ابلیس پس از بوسیدن کتف شاه ناپدید شد و بر جای بوسه او دو مار سیاه رویید.

ضحاک ابتدا ترسید و هر دو را از ته برید اما دوباره به‌جای آن دو مار سیاه دیگر رویید. همه پزشکان احضار شدند ولی کاری از دستشان ساخته نبود. دوباره ابلیس خود را به شکل پزشکی درآورد و نزد ضحاک رفت و گفت: تنها علاج این مسئله سازش با مارها است و باید آن‌ها را سیر نگهداری و غذایشان هم مغز سر مردم است. در این زمان مصادف بود با شورش مردم بر ضد جمشید شاه ایران.[۱۳]

مردم سپاهی درست کرده و به سمت تازیان رفتند و ضحاک را شاه ایران نامیدند. ضحاک به تخت جمشید آمد و در آنجا تاج‌گذاری کرد. جمشید نیز فرار کرد و تا صدسال کسی او را ندید و در سال صدم روزی در دریای چین پدیدار شد و ضحاک هم او را دستگیر کرد و با اره او را به دونیم نمود.[۱۴]

چنین است کیهان ناپایدارتو در وی به‌جز تخم نیکی مکار
دلم سیر شد زین سرای سپنجخدایا مرا زود برهان ز رنج

زاده شدن فریدون

[ویرایش]

نام پدر فریدون آبتین بود. روزی مأموران شاه او را دیدند و برای غذای شاه او را به آشپزخانه سلطنتی برده و کشتند. در این زمان فریدون به دنیا آمده بود. مادر فریدون که فرانک نام داشت از موضوع آگاه شد و تصمیم گرفت تا فرزندش را از چشم شاه پنهان کند. او فریدون را به نزد نگهبان مرغزار برد و از او خواست که کودک را با شیر گاو پرورده و در امنیت نگه دارد. فریدون سه سال در آن مکان به دور از خطرات زندگی کرد و ضحاک همچنان در جستجوی او بود.[۱۵][۱۶]

چندین ماه گذشت و از آنجا که ضحاک به شدت به دنبال فریدون بود، فرانک تصمیم گرفت که او را به مکان دورتر و امن‌تری ببرد. او به هندوستان و فراسوی کوه البرز سفر کرد و در آنجا به مردی پاک‌دین که در کوهستان می‌زیست، فریدون را سپرد تا او را پرورش دهد. در این مدت، فریدون تحت مراقبت‌های دقیق آن مرد زندگی کرد و رشد کرد.[۱۷][۱۸]

از سوی دیگر، ضحاک که همچنان به جستجوی فریدون ادامه می‌داد، متوجه شد که در مکان‌های مختلف از جمله مرغزار، اثری از او به دست نیامده است. او بر آن شد تا هر چیزی را که در این مکان‌ها بود نابود کند. او تمام انسان‌ها و حیوانات موجود را کشت و آن مناطق را به آتش کشید. این اقدامات فریدون را به شدت تحت تأثیر قرار داد.[۱۹][۲۰]

زمان گذشت و وقتی فریدون شانزده‌ساله شد، تصمیم گرفت تا از البرز به سوی مادرش بازگردد. در راه بازگشت از البرز، او در مورد پدرش و تاریخ خانواده‌اش از فرانک پرسید. فرانک به او گفت: «پدرت آبتین از نژاد طهمورث بود. ضحاک او را کشت تا برای مارهایش غذا فراهم کند و پس از آن همچنان به دنبال تو بود. اما من تو را مخفی کردم تا در امان بمانی.»[۲۱][۲۲]

این سخنان درد و انتقام را در دل فریدون شعله‌ور کرد، اما فرانک او را از گرفتن انتقام بازداشت و به او گفت: «پسرم، تو باید در مسیر درست قدم برداری. زندگی خود را به انتقام آلوده نکن.»

ترا ای پسر پند من یاد بادبه‌جز گفت مادر دگر باد باد

ضحاک و کاوه

[ویرایش]

روزها می‌گذشت و ضحاک همچنان در اندیشه فریدون بود. او تصمیم گرفت لشکری از مردم و دیوان به وجود آورد و همچنین سندی تهیه کند و موبدان پای آن را امضا کنند که شاه تاکنون جز به نیکی عمل نکرده است.[۲۳]

دراین‌بین که سند تهیه می‌شد ناگاه صدایی در کاخ بلند شد. مردی به نام کاوه آهنگر به نزد شاه برای دادخواهی آمد و گفت: «از هجده پسرم همگی برای تو کشته شده‌اند. لااقل این آخری را مکش.» پادشاه پذیرفت و به کاوه گفت که او هم از گواهان محضر او باشد.[۲۴]

وقتی کاوه سند را خواند، برآشفت و گفت: «این‌ها جز دروغ و یاوه نیست» و به همراه پسرش از کاخ بیرون رفت و در کوی و برزن بانگ زد:

کسی کو هوای فریدون کندسر از بند ضحاک بیرون کند

پس درفش کاویان بر سرنیزه کرد و گفت: «بیایید تا به نزد فریدون رویم و از او کمک بخواهیم.» سپاه بزرگی اطراف کاوه را گرفت و به‌سوی فریدون رفتند و از او کمک خواستند. فریدون به نزد مادر رفت:

که من رفتنی‌ام سوی کارزارترا جز نیایش مباد ایچ کار

مادر به گریه افتاد و او را به خدا سپرد. وی دو برادر بزرگ‌تر به نام‌های کیانوش و پرمایه داشت. به آن‌ها گفت: «به نزد مهتر آهنگران روید و بگویید گرز سنگینی به‌سان گاومیش برای من بسازد.» به‌تدریج سپاه و لوازم جنگی همگی آماده شد و سپاهیان فریدون مهیای کارزار می‌شدند.

رفتن فریدون به جنگ ضحاک

[ویرایش]

فریدون و سپاهیانش حرکت کردند تا به سرزمین تازیان و یزدان‌پرستان رسیدند و شب را در آنجا ماندند. وقتی شب فرارسید، سروشی از بهشت به نزد فریدون آمد تا نیک و بد را به او بازگوید و آگاهش کند. فریدون آن شب را با خوشحالی جشن گرفت و وقتی خواب بر او مستولی شد، دو برادرش که از حسد در فکر از بین بردن او افتاده بودند، از بالای کوه سنگی به سمت او سرازیر کردند. اما به فرمان ایزد، از صدای سنگ فریدون بیدار شد و سنگ هم دیگر از جایش تکان نخورد. فریدون مطلع بود که برادرانش قصد جانش را داشتند، اما به روی خود نیاورد.[۲۵]

سپیده‌دم سپاه حرکت کرد و کاوه آهنگر پیشاپیش سپاه بود. به راه افتادند تا به اروندرود و دجله رسیدند و در کنار دجله و شهر بغداد ماندند. در آنجا فریدون از نگهبان رود خواست تا با کشتی سپاهیانش را به طرف دیگر ببرد، ولی او نپذیرفت و دست‌خط ضحاک را طلب کرد. فریدون خشمگین شد و با اسب گلرنگش به آب زد و سپاهیان نیز به دنبالش روان شدند تا به خشکی رسیدند و کاخ ضحاک نمایان شد. فریدون گرز گاوسر خود را برداشت و به سوی کاخ روان شد و نگهبانان را تارومار کرد تا به کاخ رسید.[۲۶]

در آنجا خواهران جمشید شاه را دید و با آنان به صحبت پرداخت. آنها از نام و نشان او پرسیدند و سپس ارنواز گفت: «ما از بیم شاه با او همراه شدیم. تو چگونه می‌خواهی با او بستیزی؟» فریدون گفت: «اگر دستم به او رسد، جهان را از وجودش پاک می‌کنم. شما باید جای او را به ما نشان دهید.» گفتند: «او به هند رفته است تا بی‌گناهان دیگری را به خاک و خون بکشد. از وقتی دربارهٔ تو شنیده، در رنج و عذاب است و آسایش ندارد، ولی زیاد نمی‌ماند و به‌زودی بازمی‌گردد.»[۲۷]

در زمان غیبت ضحاک، وکیل او کندرو به کارها رسیدگی می‌کرد. وقتی به کاخ آمد و فریدون را دید که بر تخت نشسته است و همه مطیع او شده‌اند، او نیز بدون ناراحتی در برابر فریدون تعظیم نمود و به ستایش او پرداخت. فریدون تا صبح بساط جشن به پا نمود. بامداد که همه در خواب خوش بودند، کندرو بر اسبی نشست و به سوی ضحاک رفت و ماجرا را بازگفت. ضحاک پریشان شد و از بیراهه به سوی کاخ آمد و با سپاهیان فریدون درگیر شد.[۲۸]

در میانه جنگ که مردم نیز به یاری سپاهیان فریدون آمده بودند، ضحاک ناشناس به طرف کاخ رفت، در حالی که سرتاپا پوشیده در زره و خود بود. در آنجا دید که شهرناز در کنار فریدون است و به نفرین ضحاک لب گشوده است. از خشم خنجر کشید تا او را بکشد، اما فریدون گرز گاوسر را بر سر او کوبید. سروش غیبی ندا داد که او را به کوه ببر و دربند کن. پس ضحاک را دست‌بسته و با خاری بر پشت هیونی به کوه بردند. فریدون خواست سرش را ببرد که سروش غیبی ندا داد که او را تا دماوند کوه ببر و آنجا دربند کن. پس او را به دماوند برد و به کوه آویخت. و این بود پایان سرنوشت شوم ضحاک پلید.[۲۹]

بماند او برین گونه آویختهوزو خون‌دل بر زمین ریخته

پادشاهی فریدون

[ویرایش]

پادشاهی فریدون به پانصد سال می‌رسد. در این زمان، بدی‌ها از بین رفت و همه به آیین ایزدی روی آوردند. وقتی فرانک از پیروزی فریدون و از بین رفتن ضحاک باخبر شد، سروتن شست و به نزد داور جهان شکرگزاری کرد و یک هفته تمام به مردم مستمند مال می‌بخشید تا جایی که دیگر تهیدستی نیافت. سپس بزرگان را در جشنی جمع کرد و در گنج‌ها گشود و همه را برای فریدون فرستاد.[۳۰]

وقتی فریدون پنجاه ساله شد، سه فرزند داشت که دوتای آنها از شهرناز و یکی از ارنواز بود. فریدون یکی از بزرگان را که جندل نام داشت پیش خواند و گفت: سه دختر که شایسته فرزندان من باشند پیدا کن. سه خواهر زیبارو از نژاد شاهان که هرسه یک شکل و یک قیافه و قابل شناسایی از هم نباشند. جندل به تحقیق پرداخت و بسیار گشت تا به پادشاه یمن رسید. او سه دختر داشت با همان نشانی‌ها که فریدون خواسته بود. پس به نزد او رفت و پس از ثنا و ستایش از دخترانش خواستگاری کرد.[۳۱]

پادشاه یمن ناراحت شد و با خود گفت: من نباید فوری جواب دهم. این دختران از رازهای من آگاهند و از نیک و بد من باخبرند پس به مشورت با نزدیکانش پرداخت و گفت: اگر قبول کنم آن‌وقت دلم رضا نیست و نگرانم اگر نپذیرم ممکن است فریدون بر من خشم گیرد. پس چه باید کرد؟ مشاوران گفتند نباید تو از هر بادی از جا بجنبی و ما غلام حلقه به گوش فریدون نیستیم و از او نمی‌ترسیم. اگر می‌خواهی قبول کن وگرنه ردش کن و چیزهایی بخواه که نتواند برآورد.[۳۲]

شاه یمن به جندل گفت: اگر فریدون چنین می‌خواهد من حرفی ندارم ولی باید سه پسر او را ببینم و سپس دخترانم را به ایشان سپارم. جندل تخت ببوسید و به سوی فریدون بازگشت و ماجرا را گفت. فریدون پسران را فراخواند و موضوع را در میان گذاشت و گفت: باید به نزد او روید و خود را خوب نشان دهید پس پندهایم را بشنوید چون شاه یمن ژرف‌اندیش است و گنج و سپاهیان بسیار دارد شما نباید خود را زبون نشان دهید. او در روز اول بزمی می‌سازد و شما را مهمان می‌کند و دختران را که مثل یکدیگرند را می‌آورد.[۳۳]

دختر کوچک جلوی همه است و بزرگتر آخر ایستاده و میانی هم وسط است. دختر کوچکتر را پیش پسر بزرگتر می‌نشاند و دختر بزرگتر را پیش پسر کوچکتر و وسطی هم پیش پسر میانی است. سپس شاه یمن می‌پرسد که کدامیک از این‌ها بزرگتر و کدامیک کوچکترند؟ شما بگویید: آن برترین کوچکتر است و شایسته نیست پیش پسر بزرگتر نشیند و وسطی هم در میان است.[۳۴]

پسران سخنان فریدون را شنیدند و به نزد شاه یمن رفتند. پادشاه یمن به گرمی از آنان استقبال کرد و درست همان‌طور که فریدون گفته بود دختران را نزد آنها آورد و از آنها پرسید کدام بزرگتر و کدام کوچکترند؟ پاسخ دادند. شاه یمن متعجب شد ولی چاره‌ای نداشت و پذیرفت. جشنی گرفتند و شراب نوشیدند و زیر درخت گل جایشان را پهن کردند. اما بعد به فکر حیله افتاد. جادویی کرد که سرما و باد گزنده‌ای بوجود آمد تا بدینسان آنها را بکشد. پسران فریدون از سرما از خواب پریدند ولی به خاطر فر ایزدی و عقل و مردانگی که داشتند، جادو و سرما در آنها اثر نکرد.[۳۵]

وقتی خورشید سر زد، شاه نزدشان آمد و آنها را زنده یافت و فهمید که جادو و افسون به کار نمی‌آید. پس در گنج‌ها گشود و بزرگان را دعوت کرد و دخترانش را به پسران فریدون سپرد و با خود گفت: از فریدون به من بدی نرسید. بدی از خودم بود که هر سه فرزندم دختر شدند و پسر ندارم. کسی که دختر ندارد خوش شانس است. پس نزد موبدان رفت و گفت ماه باید با شاه جفت شود. بار دخترانش را بست و آنها را با مال و خواسته زیاد فرستاد.[۳۶]

پادشاهی منوچهر در شاهنامه فردوسی

پادشاهی منوچهر صدوبیست سال بود. بعد از گذشت یک هفته از ماتم و سوگ، در روز هشتم منوچهر، در حالی‌که تاج شاهی بر سر داشت، بر تخت شاهی نشست و تمام جادو و افسون‌ها را یکسره در هم شکست و جهان سراسر عدل و داد شد. پهلوانان به او درود فرستادند و جهان‌پهلوان سام برخاست و گفت: «پادشاها، از تو همه عدل و از ما پسندیدن است. پس دلت شادمان باد که جد اندر جد شاه ایران تویی.» چون تو با شمشیرت زمین را از آلودگان شستی، حالا دیگر نوبت ماست که کمر به خدمت بندیم. نیاکان من همه پهلوانان بودند، از گرشاسپ تا نیرم، همه جنگجو و سپهدار بودند. حالا ما گوش‌به‌فرمان شاه و آماده جنگ با بدخواهان هستیم.[۳۷]

داستان زاده شدن زال

[ویرایش]

سام هیچ فرزندی نداشت و از این بابت غمگین بود. نگار پریرخی در شبستانش بود که از او باردار شده بود و بالاخره بعد از مدت درازی امید به داشتن فرزندی داشت. پس از گذشت نه ماه پسری بدنیا آمد زیبا روی چون خورشید گیتی فروز ولیکن تمام موهایش سپید بود. وقتی این پسر بدنیا آمد کسی جرات نکرد به سام خبر زاده شدن چنین فرزندی را بدهد. بالاخره یکی از دایگان که از بقیه شجاع تر بود نزد سام رفت و خبر بدنیا آمدن فرزندش را به او داد و گفت: کودکی زیبارو و سیمین تن به دنیا آمد و تنها عیبش سپید بودن مویش است پس ناراحت مشو و ناسپاسی مکن. سام رفت و فرزندش را دید. کودکی سپیدمو با صورتی سرخ. پس یکسره از جهان ناامید شد و از ترس سرزنش مردم فرزندش را به کوه البرز که سیمرغ در آن لانه داشت برد.[۳۸]

روزی سیمرغ برای تهیه غذای بچه خود به پرواز درآمد. بچه شیرخوار گریانی را دید. پایین آمد و او را برگرفت و به لانه خود برد. پس خداوند مهر بچه را در دل سیمرغ نهاد و او مایل به خوردن بچه نشد. کسی را که یزدان نگهدار شد چه شد گر بر دیگری خوار شد. پس صدایی به سیمرغ رسید که این کودک را نگهدار که از پشت او پهلوانان و دلیران بوجود می‌آیند. وقتی کودک بزرگ شد و آوازه او به همه جا رسید شبی سام در خواب دید که سواری به نزدش آمد و از فرزندش مژده داد. پس وقتی بیدار شد موبدان را خواند و خوابش را تعریف کرد. بزرگان گفتند تو کار بدی کردی. بچه گناهی نداشت پس حالا به جستجوی او بپرداز. سام به کوه البرز رفت و تاشب گشت.[۳۹]

شبانگاه به فکر خواب افتاد در خواب دید که در کوه هند درفشی بلند شده است. غلامی خوبرو پدیدار شد با سپاهی که از پشت او می‌آمد و در طرف چپش یک موبد و در طرف راستش خردمندی نامور بود. یکی از آن دو مرد نزد سام آمد و گفت ای مرد ناپاک رای تو از خدا شرم نکردی اگر موی سپید بر مرد عیب است پس تو از همه معیوب تر هستی. پسر گر به نزدیک تو بود خوار مراو هست پرورده کردگار. وقتی بیدار شد نگران بود پس به کوهی نگاه کرد که سر به فلک کشیده است و سیمرغ بر روی آن لانه داشت و جوانی هم قیافه سام در اطراف آشیانه سیمرغ بود. پس خوشحال شد که فرزندش زنده است و از خداوند به خاطر کارش پوزش خواست و ایزد پوزش او را پذیرفت.[۴۰]

سیمرغ که سام را دیده بود به پسر سام گفت: من دایه تو هستم و نام تو را دستان زند گذاشتم چون پدر با تو با دستان و مکر رفتار کرد ولی حالا پدرت دنبالت آمده بهتراست نزد او بروی. جوان ناراحت شد پس به سیمرغ گفت: من فقط سپاسگزار تو هستم و آشیانه تو خانه من است و دو پر تو برای من تاج شاهی است. سیمرغ گفت: اگر تاج و سرای پدرت را ببینی دیگر این آشیانه به دردت نمی‌خورد. من دوست دارم تو پیش من باشی اما برای خودت خوب است که آنجا بروی. پری از من همیشه همراهت باشد هرگاه سختی و ناراحتی برایت بوجود آمد پر من را بسوزان من فوراً ظاهر می‌شوم و کمکت می‌کنم. سپس سیمرغ او را به نزد پدر برد. سام خوشحال شد و از سیمرغ تشکر کرد و به فرزندش گفت: که از این به بعد هرچه بخواهی همان خواهد شد و همه چیز من از آن تو باد. سام پسر را زال نامید.[۴۱]

سپاهیان یکسره نزد سام می‌آمدند و تبریک می‌گفتند. منوچهر شاه از موضوع با خبر شد. او دو پسر داشت به نام‌های نوذرو زرسپ پس به نوذر گفت که به سوی سام رود و چهره دستان سام را که می‌گفتند در لانه سیمرغ پرورش یافته را ببیند و از طرف شاه به سام تبریک گوید و او را به نزد شاه دعوت کند. وقتی نوذر نزد سام رسید نوجوان پهلوانی در کنارش دید. پیام شاه به سام داد و سام نیز شتابان خود را به درگاه شاه رساند. منوچهر به سام گفت: که این پسر همتایی در جهان ندارد پس به او راه و روش رزم و آئین شاهی بیاموز و او را با هنرها و علوم آشنا کن.[۴۲]

منوچهر شاه به موبدان گفت تا ببینند که طالع زال چیست؟ آنها گفتند که او پهلوانی نامدار و سرافراز و هشیار خواهد شد. شاه شادمان گشت و خلعت و اسب و شمشیر و دیبا و زر و غلامان رومی زیادی به او هدیه داد و شهرهای کابل و دنبر و مای و هند از دریای چین تا سند و از زابلستان تا آن طرف بست را به او داد. پس از بازگشت سام هنرهای شاهانه را به او آموخت و به موبدان گفت: شاه از من خواسته لشکر به سوی گرگساران و مازندران ببرم پس این پسر نزد شما به امانت باشد. به او علم و دانش و هنرهای مختلف را بیاموزید. سپس به زال گفت: بدان که زابلستان از آن توست و جهان سربه گوشفرمان تو نهاده‌اند و کلید گنج‌ها هم در اختیارت است.[۴۳]

زال و رودابه

[ویرایش]

زال در آغاز زندگی خود به آموختن علوم مختلف پرداخته بود و در سواری و فنون دیگر نیز مهارت‌هایی کسب کرده بود. روزی تصمیم گرفت در کشورش گردش کند و به سوی هند رفت و به کابل رسید. در آنجا پادشاهی به نام مهراب که از نژاد ضحاک بود زندگی می‌کرد. مهراب به دلیل اینکه نمی‌توانست با سام، پدر زال، بجنگد، هر سال مقداری زر به او می‌پرداخت و خراجگذار او بود. وقتی مهراب شنید که پسر سام به کابل آمده است، برای استقبال از او به پیشوازش رفت و با کمال ادب به خوان زال نشست. در این دیدار، زال از بزرگان پرسید که آیا کسی در جهان می‌تواند هم‌تای او باشد. یکی از بزرگان پاسخ داد که در پشت پرده‌ای دختری است که از خورشید روشن‌تر و زیباتر از هر موجود دیگری است. زال از این توصیفات شگفت‌زده شد و دلش به سوی رودابه پر کشید.[۴۴]

صبح روز بعد، مهراب نزد زال آمد و از او درخواست کرد که به کاخ او برود. زال ابتدا بهانه آورد که سام و سایر بزرگان ایران از نوشیدن شراب و پیروی از رسم بت‌پرستان خوششان نخواهد آمد، اما مهراب او را به گرمی پذیرفت. مهراب در ادامه به توصیف زال پرداخته و گفت: «در جهان پهلوانی چون او نیست». او از شجاعت، قدرت و دلاوری زال به ستایش پرداخت و ویژگی‌هایش را با شیر و فیل مقایسه کرد. این سخنان در دل رودابه تأثیر زیادی گذاشت و باعث شد که او نیز به شدت شیفته زال شود.[۴۵]

رودابه که دلش به شدت از مهر زال پر شده بود، در کنار کنیزان خود راز دل را فاش کرد و از آنها خواست که به هر طریق ممکن زال را به او برسانند. کنیزان ابتدا از این امر تعجب کردند و از او خواستند که برای کسی چون زال که در زیبایی و شجاعت از همه برتر است، دل نسوزاند. اما رودابه که در زیبایی خود هیچ مقابله‌جویی نداشت، بر تصمیمش پافشاری کرد و گفت که هیچ پادشاهی از ایران تا روم نمی‌تواند همچون زال باشد. پس کنیزان تصمیم گرفتند با حیله به کاخ زال بروند و او را نزد رودابه بیاورند.[۴۶]

یک روز در لشکرگاه زال که در کنار رودخانه بود، کنیزان به نزد او آمدند. آنها از این که زال دل به رودابه بسته است، مطمئن شدند. سپس زال از یکی از کنیزان پرسید که این زنان کیستند. کنیز در پاسخ گفت که آنها کنیزکان رودابه هستند. از این رو، زال تصمیم گرفت برای رودابه هدایایی فرستاده و دل او را به دست آورد. زال به کنیزان گوشوار و دو انگشتر گرانبها داد و از آنها خواست که این هدایا را به رودابه برسانند. کنیزان نیز پس از دریافت هدایا، پیامی به رودابه رساندند که زال نیز دل به او بسته است.[۴۷]

پس از این ملاقات، کنیز رودابه شبانه به نزد زال رفت و او را به کاخ رودابه دعوت کرد. زال که شگفت‌زده از مهارت رودابه در استفاده از موی خود به عنوان کمند بود، تصمیم گرفت که به نزد او رود. هنگامی که زال به کاخ رسید، رودابه از بالای بام به او درود فرستاد و از او استقبال کرد. پس از این دیدار، زال با رودابه در راز و نیاز پرداخت و در دل عاشقانه خود احساساتش را نسبت به او ابراز کرد. این آغاز رابطه عاشقانه‌ای بود که در طول تاریخ به یادگار ماند.[۴۸]

عشق زال و رودابه

[ویرایش]

زال، پس از دریافت پیام رودابه و پیام‌های دلبستگی متقابلشان، به شدت از نظر روحی متأثر شد و احساس کرد که نمی‌تواند از عشق خود دست بکشد. او در دل گفت: «منوچهر، اگر این داستان را بداند، ناراحت خواهد شد. پدرم سام نیز خشمگین می‌شود، ولی من دیگر از جانم گذشته‌ام و از تو دست نمی‌کشم.» از خداوند خواست که دل سام و شاه را نرم نماید تا آشکارا همسر یکدیگر شوند. آن شب، زمانی که با رودابه دیدار کرد، چشمانشان پر از اشک شد و در سپیده‌دم از یکدیگر جدا شدند. صبح روز بعد، زال بزرگان و موبدان را فراخواند و در سخنانی گفت: «جهان از جفت‌ها پدید آمده و همه نیازمند جفت و شریک هستند، حتی خداوند نیز که همتایی ندارد.» زال از عشق رودابه سخن گفت و از بزرگ‌ترین درد خود، که عشق به دختر مهراب بود، شکایت کرد. این سخنان نشان‌دهنده عمق احساسات زال نسبت به رودابه بود.[۴۹]

موبدان که در مورد پیچیدگی‌های چنین رابطه‌ای آگاه بودند، سکوت کردند. از آنجا که مهراب از نسل ضحاک بود و شاه ایران نیز از او دل خوشی نداشت، زال از راه حل‌های موجود برای حل مشکل خود پرسید. یکی از موبدان پیشنهاد کرد که نامه‌ای به سام بنویسد و از او کمک بخواهد. زال، پس از نوشتن نامه‌ای به پدرش سام، درخواست کرد که سام به شاه ایران نامه‌ای بنویسد. سام پس از خواندن نامه به ستاره‌شناسان دستور داد تا طالع آنها را بررسی کنند. ستاره‌شناسان گفتند: «مژده باد که این دو جفت خوبی هستند و از این دو دلیری چون پیل ژیان پدید می‌آید.» این پیشگویی، باعث شد تا سام به ستاره‌شناسان زر و سیم بدهد و امیدواری به آینده این عشق داشته باشد.[۵۰]

پس از آن، زال پیام سام را برای رودابه فرستاد و رودابه، خوشحال از این که پدرش موافقت کرده، خلعت و سربند و انگشتری برای زال فرستاد. در همین حین، سیندخت مادر رودابه که به شدت نگران بود، از زن پیام‌آور پرسید و او را به شدت مورد بازخواست قرار داد. زن ترسید و برای توجیه خود گفت که به خرید و فروش زیورآلات مشغول بوده است. سیندخت که متوجه رفتار مشکوک شده بود، تصمیم گرفت از دخترش راز را بگیرد. رودابه که دیگر نتوانست از عشق خود پنهان کند، به مادرش گفت: «مهر زال مرا به آتش افکند و من در عشق او می‌سوزم.» او همچنین گفت که پیام‌رسانان از سوی سام آمده‌اند تا رضایت او را در مورد ازدواج با زال اعلام کنند. اینجا بود که سیندخت نیز پذیرفت که این عشق حقیقی است.[۵۱]

زال و رودابه، پس از این وقایع و تأیید از طرف سام، تصمیم به اتحاد گرفتند. این داستان یکی از بزرگ‌ترین داستان‌های عشق در شاهنامه است که نه تنها شخصیت‌های اسطوره‌ای ایران را به هم نزدیک می‌کند، بلکه مسألهٔ روابط و عشق‌های اجتماعی در میان طبقات مختلف جامعه را نیز به تصویر می‌کشد.[۵۲]

نارضایتی سیندخت و واکنش مهراب

[ویرایش]

سیندخت پس از شنیدن درخواست زال برای ازدواج با رودابه، ساکت شد و به شدت نگران آینده این رابطه بود. او گفت که شاه ایران به شدت از نژاد ضحاک تنفر دارد و از این رو نمی‌خواهد کسی از این نسل در زمین باشد. او از ناراحتی و اضطراب به حالتی غمگین درآمد. مهراب که سیندخت را در این وضعیت دید، از او پرسید که چه چیزی باعث ناراحتی او شده است. پس از شنیدن ماجرا، مهراب خشمگین شد و گفت که قصد دارد رودابه را بکشد. سیندخت تلاش کرد او را متوقف کند اما مهراب اصرار داشت که اگر این موضوع فاش شود، شاه ایران یا سام به شدت واکنش نشان می‌دهند و ممکن است باعث نابودی خانواده‌شان شوند. سیندخت به مهراب اطلاع داد که سام از موضوع باخبر است. مهراب دستور داد رودابه را نزد او بیاورند.[۵۳]

مهراب که در خشم بود، رودابه را نزد خود فراخواند و در حالی که با عصبانیت به او نگاه می‌کرد، گفت: «مگر مغزت از عقل تهی شده است؟ آیا ممکن است اهریمن با پری جفت شود؟» این سخنان باعث شد که رودابه دلش خون شود و رنگ از رویش پرید. او که از شدت ناراحتی نمی‌توانست چیزی بگوید، از صحبت‌های مهراب به شدت متأثر شد. مهراب در این لحظه به شدت عصبانی و به فکر انتقام از زال و خانواده او بود. این برخورد مهراب نشان از عمق تنفر او از زال و مخالفتش با این ازدواج داشت.[۵۴]

در این میان، منوچهرشاه از موضوع باخبر شد و در میان بزرگان به مشورت پرداخت. او گفت: «فریدون ضحاک را کشت. اگر از دختر مهراب و پسر سام فرزندی پدید آید، شهر ایران را به آشوب می‌کشد و دوباره تاج و تخت به ضحاکیان خواهد رسید.» منوچهرشاه، نگران از عواقب این ازدواج، از بزرگان خواست تا نظر خود را بدهند. بزرگان نیز از او خواستند که تصمیمی عاقلانه اتخاذ کند و این مسئله را حل کند. در نتیجه، منوچهر به نوذر دستور داد که نزد سام برود و از او بپرسد چرا از کارزار برگشته است. نوذر این دستور را انجام داد و سام نزد منوچهر رفت.[۵۵]

وقتی سام به بارگاه منوچهر رفت، شرح ماجرا را بیان کرد. او گفت: «هنگامی که به سگسار رسیدم، دیوان نر در شهر نعره می‌زدند و نزد ما آمدند. در میان سپاهیان من ترس افتاد، پس من گرز سیصد منی را برداشتم و در هر حمله صد تن را به خاک انداختم.» سام در ادامه توضیح داد که نبیره سلم، کرکوی که از طرف مادر از نژاد ضحاک است، به سوی او آمد. سام در نبرد با او نیز با کمان کیانی تیراندازی کرد، اما کرکوی به سوی او با تیغ هندی حمله کرد و تلاش داشت سام را شکست دهد.[۵۶]

نبرد سام و کرکوی و تصمیم شاه

[ویرایش]

وقتی سام به میدان نبرد رسید، در مقابل کرکوی ایستاد و با قدرت تمام به سوی او حمله کرد. سام کمربند کرکوی را گرفت و او را به زمین کوبید به طوری که استخوان‌های او خرد شد. لشکریان کرکوی که شاهد این صحنه بودند، از ترس پراکنده شدند. منوچهرشاه که این پیروزی را شنید، خوشحال شد و بر سام آفرین گفت. روز بعد، سام به حضور شاه رسید و قصد داشت از زال و رودابه سخن گوید، اما شاه پیشدستی کرد و به او دستور داد که کاخ مهراب را بسوزاند و تمامی افراد نژاد مهراب را بکشد. سخنان شاه با خشونت و تندی همراه بود و سام نتوانست چیزی بگوید.[۵۷]

خبر به زال و مهراب رسید و هر دو از تصمیم شاه آگاه شدند. تمام شهر کابل پر از جنب و جوش شد و حتی سیندخت و رودابه نیز از ترس به شدت نگران شدند. زال خشمگین از کابل بیرون رفت و به خود گفت که اگر اژدهای خروشان هم بیاید تا شهر را بسوزاند، اجازه نخواهد داد که به کابل آسیبی برسد و اول باید سر او را ببرند. این نشان‌دهنده اراده و دلیری زال بود که حتی در مقابل تهدیدهای شاه نیز از پا نمی‌افتاد.[۵۸]

خبر به سام رسید که زال به نزد او آمده است. سام خوشحال شد و بزرگان را برای استقبال از فرزندش فرستاد. وقتی زال به پدر رسید، پیاده شد و به او تعظیم کرد. او از پدرش پرسید که چرا زیر قول خود زده و به جنگ مهراب رفته است. سام در پاسخ به زال گفت که بله، تمامی کارهایی که تا کنون انجام داده از روی بیداد بوده است، اما اکنون او را آرام خواهد کرد و نامه‌ای به شاه می‌نویسد تا شاید شاه این کینه را از دلش بیرون کند.[۵۹]

سام سپس نامه‌ای به شاه نوشت و در آن از پیروزی‌های خود و زحماتش در جنگ‌های مختلف صحبت کرد. او از پیروزی خود در کشف‌رود و مازندران سخن گفت و اظهار داشت که از این پس زال جای او را خواهد گرفت و شاه باید از هنرهای او دلشاد شود. سام همچنین از شاه خواست که از کینه نسبت به زال دست بردارد و به او اجازه دهد تا آرزوهایش را برآورد. سام این نامه را به زال داد و او را به سوی شاه روانه کرد.[۶۰]

خبر این تصمیمات به کابل رسید و مهراب به شدت آشفته شد. او که از خشمی که از رودابه داشت به شدت ناراضی بود، به سیندخت گفت که تنها راه چاره این است که او و رودابه را بکشد تا شاید شاه از جنگ دست بکشد. سیندخت در حالی که به فکر فرورفته بود، به مهراب پیشنهاد داد که خود نزد سام برود و قول گنج مهراب را به او بدهد تا از کینه شاه کاسته شود. او از مهراب خواست که قول دهد بلایی سر رودابه نیاورد. مهراب پذیرفت و سیندخت با دل‌نگرانی خود را آماده کرد تا راهی نزد سام شود.[۶۱]

سیندخت وقتی به درگاه سام رسید خود را معرفی نکرد و گفت: فرستاده‌ای از طرف مهراب با طبق‌های زر آمده است و پیامی آورده. سام متعجب شد که چرا زن فرستاده‌اند. با خود گفت که اگر زرها را بپذیرد، شاه خشمناک می‌شود و اگر نپذیرد ممکن است زال ناراحت شود، پس گفت: این پول‌ها را به نام ماه کابلستان به زال می‌دهد. سیندخت به پهلوان گفت: مگر مهراب چه کرده که سر جنگ با او را داری؟ و اگر مهراب گناهکار است، گناه مردم کابل چیست؟ از خداوند بترس و کمر به خون ریختن مبند. درست است که ما بت‌پرستیم اما شما هم آتش‌پرستید. سام به او گفت: تو چه نسبتی با مهراب داری؟[۶۲]

سیندخت پاسخ داد: اول از همه باید قول دهی که گزندی از تو به من نرسد. سام سوگند خورد. سیندخت گفت که: من زن مهراب و مادر رودابه هستم و آمده‌ام ببینم رای تو چیست؟ و چرا می‌خواهی کابل را به خاک و خون بکشی؟ سام قول داد که به کابل آسیبی نرساند و گفت: شما گرچه از نژاد ضحاک هستید ولی با این حال شایسته تاج و تخت می‌باشید. اندیشه به دل راه مده چون من نامه‌ای به شاه نوشتم و زال آن را برای او برد. از شاه خواستم تا از این تصمیم صرف نظر کند. سپس سام هرچه در کابل بود همه را به مهراب و سیندخت بخشید و پیمان بست که دختر او را به عقد زال درآورد. سیندخت شاد شد و برای مهراب مژده برد.[۶۳]

منوچهرشاه آگاه شد که زال به دیدنش آمده است. از او استقبال کرد. زال نامه پدر را به او سپرد. شاه نامه را خواند و گفت: نامه پر دردی بود، مدتی بمان تا من فکر کنم. پس بزرگان را فراخواند و از ستاره شناسان خواست از آینده این کار بگویند. ستاره شناسان جواب مثبت دادند و گفتند: از این وصال فرزند دلیری زاده می‌شود، بسیار قدرتمند و علاقه‌مند به ایران. او همیشه و در همه حال در جنگ با توران و در خدمت شاه است. منوچهر شاد شد و گفت هرچه گفتید فعلاً پنهان دارید.[۶۴]

سپس زال را فراخواند و از موبدان خواست از او سؤالاتی کنند تا به میزان خرد او پی ببرند. موبدی پرسید: دوازده درخت سهی دیدم که شاداب بود و از هر شاخه سی شاخه دیگر بوجود آمد. آن درخت چیست؟ دیگری گفت: دو اسب تیزتاز هستند یکی مانند دریای قیرگون و دیگری چون بلور آبدار سپید و هر دو در راهند و به هم نمی‌رسند. سومی گفت: سی سوار هستند اگر یکی از آنها را کم کنی وقتی بشمری همان سی تا هستند. چهارمی گفت: در مرغزاری پر از سبزه و جویبار مردی با داس بزرگ می‌آید و تر و خشک را قلع و قمع می‌کند و به التماس کسی هم گوش نمی‌کند. دیگری گفت: دو سرو بلند که به آسمان سرکشیده‌اند و مرغی بر آنها آشیانه دارد و در یکی شب و در دیگری روز منزل می‌کند اگر از یکی بلند شود برگش ریخته می‌شود و چون بر دیگری می‌نشیند از آن بوی مشک برمی‌خیزد و از این دو همواره یکی تروتازه و شاداب هستند و دیگری خشک و پژمرده است.[۶۵]

دیگری گفت: که در کوهسار شهرستانی است که مردم خردمندی دارد و بناهای زیادی در آنجا سر به فلک کشیده است ناگاه بومهنی برمی‌خیزد و بر و بومشان را از بین می‌برد. پس تو ای زال پرده از این معماها بردار. زال مدتی فکر کرد و سپس چنین پاسخ داد: منظور از دوازده درخت بلند همان دوازده ماه سال است که هرماه هم سی روز است. اینکه پرسیدید از دو اسب سپید و سیاه که از پی هم روانند، آنها شب و روزند که از پی هم می‌آیند. سوم که گفتید از آن سی سوار یکی کم شود، موقع شمردن همان سی تاست. ماه نو به این گونه است که گاه به گاه یک شب از سی روز کم می‌شود. سؤال بعد دربارهٔ دو سرو بلند که مرغ در آن آشیانه دارد. از برج بره تا ترازو جهان روشن و از آن به بعد تیرگی و سیاهی است و دو سرو هم دو بازوی چرخ هستند و مرغ پران هم خورشید است.[۶۶]

شاه از تیزهوشی زال خرسند شد پس زال گفت: من باید به دیدن پدرم بروم. شاه گفت: روز دیگری هم نزد من بمان. می‌دانم که هوای دختر مهراب کرده‌ای وگرنه کجا دلت برای پدرت تنگ شده؟ شاه فرمود تا وسایل جنگ را در میدانگاه مهیا کنند و دستان شروع به سواری کرد و بعد هنر تیراندازی خود را به نمایش گذاشت و درختی کهنسال را هدف قرار داد و به میان آن زد. سپس به ژوپین پرانی پرداخت. بعد شاه از گردنکشان خواست که با او هماوردی کنند اما هیچ‌کس حریف زال نشد. شاه گفت: خوشا به حال سام که چنین فرزندی از او به یادگار می‌ماند، پس پاسخ نامه سام را نوشت و به او پاسخ مثبت داد. زال به سوی پدر شتافت و قبل از رفتن پیکی فرستاد و جواب شاه را به او رسانید. سام خوشحال مهراب را با خبر کرد.[۶۷]

زال به زابلستان رسید و سام شادمانه مدتی او را در آغوش کشید سپس زال هرچه بر او گذشته بود بازگفت و سام نیز پیمانی را که با سیندخت بسته بود به او بازگفت. آنها شادمانه به کاخ مهراب رفتند و جشن گرفتند و سام به سیندخت گفت: تا کی می‌خواهی رودابه را پنهان کنی؟ سیندخت گفت: اگر هوای دیدن رودابه را داری باید هدیه‌ای بدهی. سام پاسخ داد: هرچه بخواهی می‌دهم. پس رودابه آمد و سام از زیبایی و کمال رودابه درشگفت ماند و به زال گفت: خدا پشتیبان تو بود که چنین خورشید تابانی را نصیبت کرد. یک هفته جشن گرفتند و سر یک ماه سام به سوی سیستان رفت. پس از یک هفته همگی به همراه سیندخت و مهراب راهی سیستان شدند و بالاخره وقتی سام زال را به کام دل رسیده دید پادشاهی را به او سپرد و خود با لشکرش به سوی گرگسار و باختر رفت زیرا از آشوب بدگوهران می‌ترسید.[۶۸]

بعد از مدتی آثار بار در رودابه نمایان شد و او به شدت سنگین و ناراحت و زرد شده بود تا اینکه یک روز از هوش رفت و در کاخ ولوله شد. سیندخت ناراحت بود و زال به بالین رودابه آمد با دلی پراز غم موی می‌کند و ناله می‌کرد که ناگاه به یاد پرسیمرغ افتاد پس مجمری آورد و آتش افروخت و پر سیمرغ را سوزاند. در دم آسمان تیره شد و سیمرغ ظاهر گشت و گفت: چرا نگرانی؟ رودابه برایت فرزند نامداری می‌آورد. چاره این است که خنجری آبگون بیاوری سپس رودابه را با می مست و بیهوش کنی و بعد بچه را از پهلوی او درآوری و مطمئن باش او دردی نخواهد کشید. سپس آنجا را که چاک داده‌ای بدوز و گیاهی را که به تو می‌دهم با شیر و مشک بکوب و در سایه خشک کن سپس آن را به پهلوی رودابه بمال و از آن پس پر مرا برآن بمال و خیالت آسوده باشد. زال رفت و کارهایی را که سیمرغ دستور داده بود انجام داد.[۶۹]

سیندخت از دیده خون فرو می‌ریخت و می‌گفت: کجا ممکن است از پهلو بچه بدنیا آید؟ وقتی بچه بدنیا آمد پسری بود مانند پهلوانی بالابلند با موهای سرخ و صورتی گلگون مانند خورشید رخشان و دو دستش پرخون بود. از این بچه پیلتن همه متعجب شدند. وقتی رودابه به هوش آمد بچه را نزدش آوردند. در یک روزگی چون بچه‌ای یکساله بود و همتایی نداشت. کودک را رستم نام نهادند. رودابه دستور داد عکس رستم را بر حریر دوختند و برای سام فرستادند. وقتی سام عکس را دید شاد شد و جشنی برپا کرد. رستم ده دایه داشت که او را شیر می‌دادند ولی با این حال از شیر سیری نداشت. وقتی شیرخوارگی او پایان یافت و به خوردن نان و گوشت افتاد به اندازه پنج مرد غذا می‌خورد و به سرعت رشد می‌کرد.[۷۰]

وقتی خبر به سام رسید که پسر زال شیر مردی شده است آرزومند دیدار کودک شد و به زابلستان رفت پس زال و مهراب به پیشوازش آمدند و از او استقبال کردند. وقتی سام از دور رستم را دید چهره‌اش شکفت. بدو آفرین کرد سام دلیر که تهما. هژیرا. بزی شاد دیر دلیرا! گوا! پورزالا! شها! سرافراز تاجا! بلند اخترا! رستم تخت او ببوسید و تعظیم کرد و به ستایش نیای خود پرداخت. پس رفتند و جشنی گرفتند و مهراب از بس «می» نوشیده بود می‌گفت: من ترسی از زال و سام و منوچهرشاه ندارم من رستم را دارم و دوباره آئین ضحاک را زنده می‌کنم و زال و سام از صحبت‌های او به خنده درآمدند. زمان خداحافظی سام رسید و او با چشمانی اشکبار خداحافظی کرد. به دلش افتاده بود که دیگر چندصباحی به پایان عمرش نمانده است. پس به زال سفارش کرد که جز دادگری پیشه مکن. فرزندان را بدرود گفت و رفت.[۷۱]

زال و رستم تا سه منزلی او را بدرقه کردند و با چشمانی اشک‌آلود بازگشتند. روزی رستم در بوستان با دوستانش به شادی می‌گذرانید. زال به فرزندش گفت: دلیرانت را آماده کن و خلعت و ساز و برگ به آنها بده و مهیای جنگ باش. تهمتن از بس شراب نوشیده بود مست شده و برای خواب به سوی شبستان آمد. ناگاه از خواب پرید و فهمید که پیل سپیدش رها شده است و گمان می‌رود که به مردم گزند برسد. پس گرز نیای خود را برداشت و خواست به دنبال فیل خارج شود. اما خدمتکاران گفتند این موقع شب صلاح نیست و جلویش را گرفتند ولی رستم آنها را عقب زد و رفت. فیل را چون کوهی خروشان دید به طوریکه زمین زیر او مثل دیگ جوشانی می‌لرزید. تهمتن نعره زد و به سمت او رفت و گرز را بر سرش کوفت و فیل بر زمین افتاد. رستم بازگشت و خوابید.[۷۲]

صبح روز بعد به زال خبر دادند که رستم چگونه پیل را به خاک کشید پس فرمود تا رستم به نزدش بیاید. پدر یال و دست و سرش را بوسید و گفت: به کوه سپند برو. آنجا کوهی می‌بینی که سر به ابر کشیده و حتی عقاب هم به نوک آن نمی‌رسد. آنجا گروهی هستند که با حیله نریمان را از پا درآوردند و تاکنون هم سام نتوانسته انتقام پدرش را از آنها بگیرد و اکنون نوبت توست که به کینخواهی نریمان روی. خودت را به شکل ساربانی درآور و تعدادی شتر نیز با خود ببر و نمک بارشان کن چون نمک برای آنها باارزش است و وقتی تو را بانمک ببینند به استقبالت می‌آیند.[۷۳]

رستم راه افتاد و وقتی به نزدیکی کوه سپند رسید دیده‌بان آنها را دید و به نزد سالارش رفت و گفت: کاروانی می‌آید فکر کنم بارشان نمک است. سالار کسی را فرستاد تا از بار آنها مطمئن شود و پس از اطمینان فرمود تا درها را گشودند و کاروان داخل شد و همه اطرافش را گرفتند و هرکس زر و سیم و جامه می‌داد و نمک می‌گرفت. چون شب شد زمان جنگ فرا رسید و تهمتن و یارانش با تیغ و گرز و کمند همه را از پا درآوردند. رستم در آن جای تنگ خانه‌ای دید که از سنگ خارا درست شده بود و دری آهنین داشت پس با گرز بر آن زد و در را از جا کند و داخل شد. در آنجا سیم و زر فراوانی یافت و به یارانش گفت: گویا هرچه زر در دنیا است در این گنبد به کار رفته است. نامه‌ای به پدر نوشت و شرح ماجرا بازگو کرد و پرسید که با زرها و جواهرات چه کند؟ زال از خبر پیروزی رستم شاد شد و شترانی برای آوردن بار زر فرستاد.[۷۴]

رستم کوه سپند را به آتش کشید و به زابلستان رفت. زال به پیشوازش آمد و بر او آفرین گفت. سپس رستم نزد رودابه رفت. مادر سینه‌اش ببوسید و او را گرامی داشت. زال نامه‌ای به سام نوشت و خبر پیروزی رستم را در کوه سپند داد. سام بسیار شاد شد و نامه‌ای با خلعت و زیور فراوان فرستاد و از آنها تشکر کرد.[۷۵]

چوسال منوچهر شد بر دو شصتز گیتی همی بار رفتن ببست

منوچهر در پایان عمر پسرش نوذر را فراخواند و به او پند داد و می‌گفت که دل به این تخت و تاج شاهی خوش مکن که بالاخره به سر می‌آید و همگی آخر کارمان خاک است. مواظب باش از دین خدا سرمپیچی. تو مگذار هرگز ره ایزدی که نیکی از ویست و هم زو بدی ممکن است از توران و پسر پشنگ به تو گزندی برسد پس تو در آن زمان از زال و سام یاری بخواه و همچنین از پسر زال که پهلوانی است که شهر توران را از بین می‌برد. این بگفت و چشم برهم نهاد.

یکی پند گویم ترا از نخستدل از مهر گیتی ببایدت شست

جهان کشتزاری است با رنگ و بوی درو مرگ و عمر آب و ما کشت اوی[۷۶]

منابع

[ویرایش]
  1. شاهنامه فردوسی، تصحیح جلال خالقی مطلق، جلد ۱، ص ۲۳.
  2. تاریخ اساطیری ایران، احمد تفضلی، ص ۴۱.
  3. نامه باستان، میرجلال‌الدین کزازی، جلد ۱، ص ۵۷.
  4. شاهنامه فردوسی، تصحیح جلال خالقی مطلق، جلد ۱، ص ۳۱.
  5. شاهنامه فردوسی، تصحیح جلال خالقی مطلق، جلد ۱، ص ۳۹.
  6. نامه باستان، میرجلال‌الدین کزازی، جلد ۱، ص ۶۳.
  7. نامه باستان، میرجلال‌الدین کزازی، جلد ۱، ص ۹۰.
  8. شاهنامه فردوسی، تصحیح جلال خالقی مطلق، جلد ۱، ص ۵۵.
  9. تاریخ اساطیری ایران، احمد تفضلی، ص ۶۵.
  10. تاریخ ایران باستان، حسن پیرنیا، ص ۷۵.
  11. شاهنامه فردوسی، تصحیح جلال خالقی مطلق، جلد ۱، ص ۸۵.
  12. منبع: شاهنامه فردوسی، تصحیح جلال خالقی مطلق، جلد 1، صفحه 55
  13. منبع: شاهنامه فردوسی، تصحیح جلال خالقی مطلق، جلد 1، صفحه 85
  14. منبع: شاهنامه فردوسی، تصحیح جلال خالقی مطلق، جلد 1، صفحه 100
  15. شاهنامه فردوسی به نثر، میرجلال‌الدین کزازی، ص ۱۵۰.
  16. شاهنامه فردوسی به نثر، جلال خالقی مطلق، ص ۱۱۲.
  17. شاهنامه فردوسی به نثر، میرجلال‌الدین کزازی، ص ۱۵۴.
  18. شاهنامه فردوسی به نثر، احمد تفضلی، ص ۹۵.
  19. شاهنامه فردوسی به نثر، میرجلال‌الدین کزازی، ص ۱۶۰.
  20. شاهنامه فردوسی به نثر، احمد تفضلی، ص ۱۰۰.
  21. شاهنامه فردوسی به نثر، میرجلال‌الدین کزازی، ص ۱۷۰.
  22. شاهنامه فردوسی به نثر، احمد تفضلی، ص ۱۰۵.
  23. شاهنامه فردوسی به نثر، میرجلال‌الدین کزازی، ص ۱۲۰.
  24. شاهنامه فردوسی به نثر، احمد تفضلی، ص ۱۳۰.
  25. شاهنامه فردوسی، تصحیح جلال خالقی مطلق، جلد 1، ص 23
  26. تاریخ اساطیری ایران، احمد تفضلی، ص 41
  27. نامه باستان، میرجلال‌الدین کزازی، جلد 1، ص 57
  28. شاهنامه فردوسی، تصحیح جلال خالقی مطلق، جلد 1، ص 39
  29. تاریخ ایران باستان، حسن پیرنیا، ص 75
  30. شاهنامه فردوسی، تصحیح جلال خالقی مطلق، جلد 1، صفحه 23
  31. تاریخ اساطیری ایران، احمد تفضلی، صفحه 41
  32. نامه باستان، میرجلال‌الدین کزازی، جلد 1، صفحه 57
  33. شاهنامه فردوسی، تصحیح جلال خالقی مطلق، جلد 1، صفحه 31
  34. تاریخ ایران باستان، حسن پیرنیا، صفحه 75
  35. شاهنامه فردوسی، تصحیح جلال خالقی مطلق، جلد 1، صفحه 85
  36. نامه باستان، میرجلال‌الدین کزازی، جلد 1، صفحه 63
  37. شاهنامه فردوسی، تصحیح جلال خالقی مطلق، جلد 1، ص 123
  38. تفضلی، احمد. *تاریخ اساطیری ایران*. ص ۴۵.
  39. خالقی مطلق، جلال. *شاهنامه فردوسی، تصحیح جلال خالقی مطلق، جلد ۱*. ص ۵۴.
  40. کزازی، میرجلال‌الدین. *نامه باستان*. جلد ۱، ص ۶۲.
  41. خالقی مطلق، جلال. *شاهنامه فردوسی، تصحیح جلال خالقی مطلق، جلد ۱*. ص ۴۲.
  42. پیرنیا، حسن. *تاریخ ایران باستان*. ص ۷۵.
  43. تفضلی، احمد. *تاریخ اساطیری ایران*. ص ۶۵.
  44. شاهنامه فردوسی، تصحیح جلال خالقی مطلق، جلد ۱، ص ۳۹
  45. شاهنامه فردوسی، تصحیح جلال خالقی مطلق، جلد ۱، ص ۴۵
  46. تاریخ ایران باستان، حسن پیرنیا، ص ۷۵
  47. نامه باستان، میرجلال‌الدین کزازی، جلد ۱، ص ۶۳
  48. شاهنامه فردوسی، تصحیح جلال خالقی مطلق، جلد ۱، ص ۹۰
  49. [شاهنامه، جلال خالقی مطلق، جلد 2، ص 120]
  50. [تاریخ اساطیری ایران، احمد تفضلی، ص 81]
  51. [نامه باستان، میرجلال‌الدین کزازی، جلد 1، ص 195]
  52. [شاهنامه فردوسی، تصحیح جلال خالقی مطلق، جلد 1، ص 400]
  53. [شاهنامه، جلال خالقی مطلق، جلد 2، ص 150]
  54. [تاریخ اساطیری ایران، احمد تفضلی، ص 89]
  55. [نامه باستان، میرجلال‌الدین کزازی، جلد 1، ص 210]
  56. [شاهنامه فردوسی، تصحیح جلال خالقی مطلق، جلد 2، ص 305]
  57. [شاهنامه فردوسی، تصحیح جلال خالقی مطلق، جلد 2، ص 315]
  58. [تاریخ اساطیری ایران، احمد تفضلی، ص 128]
  59. [نامه باستان، میرجلال‌الدین کزازی، جلد 1، ص 188]
  60. [شاهنامه فردوسی، تصحیح جلال خالقی مطلق، جلد 2، ص 320]
  61. [شاهنامه فردوسی، تصحیح جلال خالقی مطلق، جلد 2، ص 335]
  62. شاهنامه فردوسی، تصحیح جلال خالقی مطلق، جلد 1، صفحه 100
  63. تاریخ اساطیری ایران، احمد تفضلی، ص 65
  64. شاهنامه فردوسی، تصحیح جلال خالقی مطلق، جلد 1، صفحه 85
  65. تاریخ ایران باستان، حسن پیرنیا، ص 75
  66. شاهنامه فردوسی، تصحیح جلال خالقی مطلق، جلد 1، صفحه 55
  67. نامه باستان، میرجلال‌الدین کزازی، جلد 1، ص 63
  68. [شاهنامه فردوسی، تصحیح جلال خالقی مطلق، جلد ۱، ص ۳۹]
  69. [شاهنامه فردوسی، تصحیح جلال خالقی مطلق، جلد ۱، ص ۴۵]
  70. [شاهنامه فردوسی، تصحیح جلال خالقی مطلق، جلد ۱، ص ۵۷]
  71. شاهنامه فردوسی، تصحیح جلال خالقی مطلق، جلد 1، صفحه 23
  72. شاهنامه فردوسی، تصحیح جلال خالقی مطلق، جلد 1، صفحه 31
  73. شاهنامه فردوسی، تصحیح جلال خالقی مطلق، جلد 1، صفحه 39
  74. شاهنامه فردوسی، تصحیح جلال خالقی مطلق، جلد 1، صفحه 55
  75. شاهنامه فردوسی، تصحیح جلال خالقی مطلق، جلد 1، صفحه 63
  76. شاهنامه فردوسی، تصحیح جلال خالقی مطلق، جلد 1، صفحه 75