در امواج سند
ظاهر
اثر مهدی حمیدی شیرازی | |
تاریخ نگارش | ۱۴ اردیبهشت ۱۳۳۰ |
---|---|
کشور | ایران |
زبان | فارسی |
قالب | چهارپاره |
بحر | مفاعیلن مفاعیلن فعولن |
شمار ابیات یا خطها | ۱۳۶ |
در امواج سند عنوان یکی از مشهورترین شعرهای مهدی حمیدی شیرازی است که به وصف رشادتهای جلالالدین خوارزمشاه در مقابل مغولان میپردازد.[۱]
جوایز
[ویرایش]در سال ۱۳۳۰ این شعر در مسابقه «وطن» برگزیده شد و جایزه اول را گرفت. در سال ۱۳۵۰ هم این شعر در مسابقهای که رادیو بیبیسی برگزار کرد، برنده اول معرفی شد.[۲]
متن شعر
[ویرایش]به مغرب سینه مالان قرص خورشید | نهان میگشت پشت کوهساران | |
فرو میریخت گردی زعفران رنگ | به روی نیزه ها و نیزه داران | |
ز هر سو بر سواری غلت میخورد | تن سنگین اسبی تیر خورده | |
به زیر باره مینالید از درد | سوار زخم دار نیم مرده | |
ز سم اسب میچرخید برخاک | به سان گوی خون آلود، سرها | |
ز برق تیغ میافتاد در دشت | پیاپی دست ها دور از سپرها | |
میان گردهای تیره چون میغ | زبانهای سنانها برق میزد | |
لب شمشیرهای زندگی سوز | سران را بوسهها بر فرق میزد | |
نهان میگشت روی روشن روز | به زیر دامن شب در سیاهی | |
در آن تاریک شب می گشت پنهان | فروغ خرگه خوارزمشاهی | |
دل خوارزمشه یک لمحه لرزید | که دید آن آفتاب بخت، خفته | |
زدست ترکتازی های ایام | به آبسکون شهی بی تخت، خفته | |
اگر یک لحظه امشب دیر جنبد | سپیده دم جهان در خون نشیند | |
به آتشهای ترک و خون تازیک | ز رود سند تا جیحون نشیند | |
به خوناب شفق در دامن شام | به خون ،آلوده ایران کهن دید | |
در آن دریای خون در قرص خورشید | غروب آفتاب خویشتن دید | |
به پشت پرده شب دید پنهان | زنی چون آفتاب عالم افروز | |
اسیر دست غولان گشته فردا | چو مهر آید برون از پردهِ روز | |
به چشمش ماده آهویی گذر کرد | اسیر و خسته و افتان و خیزان | |
پریشان حال آهو بچه ای چند | سوی مادر دوان وز وی گریزان | |
چه اندیشید آندم، کس ندانست | که مژگانش به خون دیده تر شد | |
چو آتش در سپاه دشمن افتاد | ز آتش هم کمی سوزنده تر شد | |
زبان نیزهاش در یاد خوارزم | زبان آتشی در دشمن انداخت | |
خم تیغش به یاد ابروی دوست | به هر جنبش سری بر دامن انداخت | |
چو لختی در سپاه دشمنان ریخت | از آن شمشیر سوزان، آتش تیز | |
خروش از لشکر انبوه برخاست | که: از این آتش سوزنده پرهیز | |
در آن باران تیغ و برق پولاد | میان شام رستاخیز می گشت | |
در آن دریای خون در دشت تاریک | به دنبال سر چنگیز میگشت | |
بدان شمشیر تیز عافیت سوز | در آن انبوه، کار مرگ میکرد | |
ولی چندانکه برگ از شاخه میریخت | دو چندان میشکفت و برگ میکرد | |
سرانجام آن دو بازوی هنرمند | زکشتن خسته شد وز کار واماند | |
چو آگه شد که دشمن خیمهاش جست | پشیمان شد که لختی ناروا ماند | |
عنان بادپای خسته پیچید | چو برق و باد، زی خرگاه آمد | |
دوید از خیمه خورشیدی به صحرا | که گفتندش سواران: شاه آمد | |
میان موج می رقصید در آب | به رقص مرگ، اخترهای انبوه | |
به رود سند می غلتید بر هم | ز امواج گران، کوه از پی کوه | |
خروشان، ژرف، بی پهنا، کف آلود | دل شب میدرید و پیش میرفت | |
از این سد روان ، در دیده ی شاه | ز هر موجی هزاران نیش میرفت | |
نهاده دست بر گیسوی آن سرو | بر آن دریای غم ، نظاره میکرد | |
بدو می گفت: "اگر زنجیر بودی | تورا شمشیرم امشب پاره میکرد" | |
گرت سنگین دلی ای نرم دل آب! | رسید آنجا که بر من راه بندی | |
بترس آخر زنفرین های ایام | که ره براین زن چون ماه بندی! | |
ز رخسارش فرو میریخت اشکی | بنای زندگی برآب می دید | |
در آن سیما بگون امواج لرزان | خیال تازهای در خواب میدید: | |
اگر امشب زنان و کودکان را | زبیم نام بد در آب ریزم | |
چو فردا جنگ بر کامم نگردید | توانم کز ره دریا گریزم | |
به یاری خواهم از آن سوی دریا | سوارانی زره پوش و کمانگیر | |
دمار از جان این غولان کشم سخت | بسوزم خانمانهاشان به شمشیر | |
شبی آمد که میباید فدا کرد | به راه مملکت فرزند و زن را | |
به پیش دشمنان استاد و جنگید | رهاند از بند اهریمن وطن را | |
درین اندیشهها میسوخت چون شمع | که گردآلود پیدا شد سواری | |
به پیش پادشه افتاد بر خاک | شهنشه گفت: آمد؟ گفت: آری | |
پس آنگه کودکان را یک به یک خواست | نگاهی خشم آگین در هوا کرد | |
به آب دیده اول دادشان غسل | سپس در دامن دریا رها کرد: | |
بگیر ای موج سنگین کف آلود | ز هم وا کن دهان خشم، وا کن! | |
بخور ای اژدهای زندگی خوار | دوا کن درد بیدرمان، دوا کن! | |
زنان چون کودکان در آب دیدند | چو موی خویشتن در تاب رفتند | |
و زآن درد گران ، بی گفته ی شاه | چو ماهی ، در دهان آب رفتند | |
شهنشه لمحهای بر آبها دید | شکنج گیسوان تاب داده | |
چه کرد از آن سپس، تاریخ داند | به دنبال گل بر آب داده! | |
شبی را تا شبی با لشکری خرد | ز تنها سرد، ز سرها خود افکند | |
چو لشکر گرد بر گردش گرفتند | چو کشتی بادپا در رود افکند! | |
چو بگذشت از پس آن جنگ دشوار | از آن دریای بی پایاب ، آسان | |
به فرزندان و یاران گفت چنگیز | که: گر فرزند باید ، باید اینسان! | |
بلی، آنان که از این پیش بودند | چنین بستند راه ترک و تازی | |
از آن این داستان گفتم که امروز | بدانی قدر و بر هیچش نبازی | |
به پاس هر وجب خاکی از این ملک | چه بسیار است، آن سرها که رفته! | |
ز مستی بر سر هر قطعه زین خاک | خدا داند چه افسرها که رفته |